در همه ی خواب هایم دخترها فرشته اند

 




خواب باد و بوران می دیدم. مسیر رفته را نمی توانستم به خانه برگردم. باد به شدت می وزید. درخت ها در حالیکه تا کمر خم شده بودند، برابرش مقاومت می کردند. باد به سینه ام می کوبید. هر لحظه سردتر می شد. سرد چون زمهریر. اطرافم رفته رفته پر از برف و یخ شد. همه چیز منجمد شده بود. ترس به جانم ریخته بود. حس می کردم هر آن امکان دارد در اثر باد، جسمی روی سرم سقوط کند. انگار دنیا می خواست از هم بپاشد.

از خواب پریدم. به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم؛ روی یازده و نیم متوقف شده بود. یادم افتاد که باتری اش تمام شده. به ساعت گوشی ام نگاه کردم. از سرویس جا مانده بودم.

صدای انفجار مهیبی از خواب بیدارم کرده بود. صدای آژیرهایی که تمامی نداشت. از خانه بیرون آمدم و برای محل کار تاکسی گرفتم. ماشین های انتظامی به سرعت در رفت و آمد بودند. از راننده شنیدم که به مسافر کنار دستی اش می گفت: " طالبان بمبی را نزدیک مدرسه ی دخترانه منفجر کرده است..." دوباره خواب می دیدم و این بار با ترمز سختی که راننده تاکسی گرفته بود از خواب پریدم.

هیاتی از طالبان در راه تهران بود. مردم در صف رای گیری ریاست جمهوری ایستاده بودند. تلویزیون ورود رسمی سران طالبان را مستقیم پخش می کرد. آنها با لباس های محلی بر روی فرش قرمز گام برمی داشتند. از کنارهای فرش خون تراوش می کرد. اگر آنجا بودیم باید بوی زهم خون آزارمان می داد. اما بر صورت هایشان نقاب هایی بود که احساسات شان را از بیننده پنهان می کرد.

در حین پخش تصاویر، خبرهایی زیرنویس می شد. خبرنگارهای مستقر در مراکز اخذ رای، گزارش کرده بودند که تعدادی از صندوق ها در محل اخذ رای به دلیل نامعلومی خود به خود آتش گرفته اند. و کسی نتوانسته رای های اخذ شده را از آتش نجات بدهد. و هر لحظه این گزارش ها زیاد می شد. نمی دانستم خوابم یا بیدار. تصاویر ورود طالبان قطع شد. گزارشگرها از کابل گزارش می دادند. در انفجار تروریستی مقابل مدرسه، حدود پنجاه کودک کشته و بیش از صد نفر زخمی شده بودند. حمام خون راه افتاده بود. خانواده ها سراسیمه خود را به محل حادثه می رساندند.

هیات طالبان بعد از ورود به کشور و دیدار مقدماتی برای ادای نماز و فرایض دینی رفته بود. من خواب نمی دیدم. آنها که در قامت جنایتکار جنگی در کشور خود شناخته می شدند، وارد کشور ما شده و در پشت نقاب های خود به ریش ما می خندیدند.

ماشین های آتش نشانی دو دسته شده اند. تعدادی برای امداد به منطقه ی انفجار می روند و تعدادی دیگر برای بررسی و امداد به مراکز اخذ رای می شتابند. هنوز ساعت ِروی دیوار خواب است. باید برایش باتری بخرم. وگرنه خواب می ماند. اگر ساعت روی دیوار خواب بماند من هم خواب می مانم و مدام خواب هایم پر از حادثه می شوند.

یک کامیونت مرکز قالی شویی کنارم می ایستد. راننده صدایم می زند. می خواهد بداند از کدام مسیر خودش را می تواند به کاخ ریاست جمهوری برساند. به او گفته اند برای بردن فرش های قرمزی که خون آلود شده به آنجا مراجعه کند. تاکید کرده اند که سریع و تمیز شسته شوند. به او می گویم: " داداش بی خیال! اونجا همه چیز شیر تو شیره! اون قبلی ریاستش تموم شده و این یکی هنوز انتخاب نشده. بذار برای یک وقت دیگه! " برای تشکر چند بوق ریز می زند. از صدای بوق از خواب می پرم. عیال می گوید: " بلند شو مرد! چقدر توی خواب حرف می زنی! بلند شو که از سرویس جا موندی... ".


 photo by me.


نظرات

  1. دو مورد از چرت ترین کارهایی که این روزها می شه به اون مشغول بود. یک : وقت گذروندن توی اینستاگرام و دومی : دنبال کردن اخبار انتخابات ریاست جمهوریه . امیدوارم که از گزند این دو تا حدی در امان باشم.

    پاسخحذف
  2. بشر از این همه خشونت و خونخواری سیر نمی شه! تجارت مرگ تمومی نداره و متاسفانه این بین فقط مردم بیگناه هستند که نابود می شوند. دیروز داشتم فکر می کردم آن کسی که مدرسه کابل را بمبگذاری کرد، چه کسی بود جز یکی از مردم همان خاک! یا آنهایی که توی غزه می روند زیر بیمارستان ها و موشک بازی می کنند، چه تعهدی نسبت به جان هموطنان شان دارند که در همان بیمارستان بستری اند؟! فقط ما خبرش را می شنویم که بیمارستان ویران شد!! حتی خود ما هم در ایران، چه کسی مسبب این وضعیت است؟ خیلی هایی که از خودمانند...

    پاسخحذف

ارسال یک نظر