یک مورد صد در صد عجیب

 



امروز صبح مورد عجیبی دیدم. در تاریک روشنای اولین روز هفته که باران پراکنده ای می بارید، مردی میانسال از مقابلم عبور کرد که دمپایی به پا داشت. دمپایی ِابری لاانگشتی. لخ لخ کنان از مقابلم گذشت و در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد.

در همان زمان گمانه های متفاوتی در ذهنم شکل گرفت. چون وضعیت لباس رسمی و کیفی که بر دوش داشت با دمپایی اش همخوانی نداشت. فکر کردم شاید کفش اش را شب پشت درب آپارتمان گذاشته و رندی آن را با خودش برده است و او پا برهنه مانده است. و شاید برای رسیدن به سرویس اداره آنقدر عجله کرده که فراموش کرده کفش بپوشد. که این کمی بعید بود. مورد بعدی چه بود؟ خدایا! چرا فراموش کردم؟! من در این فکر ها بودم که اتوبوس بنزی با صدای مهیبی که از اگزور پاره اش خارج می شد با فاصله از ایستگاه ایستاد و مرد دمپایی پوش و چند تایی دیگر از رکاب اتوبوس، خودشان را بالا کشیدند.

اتوبوس راهی شد و من هنوز به فکر مرد دمپایی پوش بودم. آیا می دانست که با دمپایی از خانه بیرون آمده است؟ یا می دانست و از اینکه کفش اش را از دست داده عصبانی و غمگین بود؟

به پاهایم نگاه می کنم. نمی دانم اگر کفش به پایم نبود و چون آن مرد صبح اولین روز هفته درب آپارتمان را باز می کردم و می دیدم " جا تر است و بچه نیست" چه حالی به من دست می داد؟

دوباره خیالم به پرواز در می آید. دیشب دربی پایتخت برگزار شده. شاید آن مرد دمپایی‌پوش از خوشحالی و یا حتی از فرط عصبانیت کفش اش را از خانه بیرون پرت کرده است و زباله گردها شکارش کرده باشند؟ نمی دانم چرا فراموش اش نمی کنم. احتمال های دیگر چه می تواند باشد؟ از برنامه های مورد‌داری که این روزها سروصدا کرده، برنامه ی خندوانه ای ست که خداداد و فیروز کریمی در آن شرکت کرده بودند. و در آن، در جواب سوالی که از خداداد پرسیدند: " نام سه تا نویسنده رو ببر!" خداداد که بعید می دانم در طول عمرش لای یک کتاب غیردرسی را باز کرده باشد با حرف هایش فرافکنی کرد و کار با حرف های فیروز کریمی به حاشیه برده شد و گفتند که : " نویسنده ها بیکارند و می نویسند..." و همین باعث موضع گیری تعدادی از نویسنده ها شد. شاید این بخت برگشته ای که من دیدم، نویسنده‌ی حاشیه نشین بیکاری بوده که با شنیدن چنین حرف هایی از کوره در رفته و کار به پرتاب کفش رسیده و هدفگیری ناشیانه بوده، کفش چارچوب پنجره را درنوردیده و در تاریکی گم شده و سگ های ولگرد، کفش را که بوی گربه مرده می داده، با خود برده اند. خدا می داند. بخت برگشته ای که نه توانسته کفش بر دهان یاوه گو بزند و نه توانسته لنگه کفش اش را بیابد.

بد دردی است بی کفش ماندن. پابرهنه ماندن! ما ملتی بودیم که همیشه پاپوش و پای افزار بر پا داشته ایم. و رهوار بوده ایم. گرچه گهگاه از دولتی سر حاکمان، پابرهنه مانده ایم، اما آنکه از ما به رندی و دزدی پاپوش ربوده باید بترسد از جماعت پابرهنه که چون آتش زیر خاکسترند! چون همیشه در صف اول انقلاب ها بوده اند! باید ترسید از پابرهنه ها! باید ترسید!


نظرات

  1. پابرهنه ها هر بار از جان و مالشان مایه میگذارند تا کسی پیدا شود که حق شان را بدهد و هر بار آن کس، حق شان را بالا می کشد با یک لیوان آب رویش!!!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اگار ما همیشه ابزاری بوده ایم برای انتقال قدرت از خاندانی به خاندان دیگر و یا از دیکتاتوری به دیکتاتور دیگر . و لیوان آب همواره دم دست آنها بوده .

      حذف
  2. مشکل وقتی حادتر می‌شه که پابرهنگی ارزش جا زده بشه و یه عده توی خونه‌ها و ماشین‌ها و ویلاهای اعیونی‌شون از پاهای برهنه‌شون عکس منتشر کنند و بر پابرهنه بودن‌شون افتخار کنند و خودشون رو نماینده و حامی و سخن‌گوی پابرهنه‌ها جا بزنند.
    ترسناک‌ترین جنبش‌ها هم جنبش‌های پابرهنه‌هاست. چون نه فکری پشتش هست نه سازمان و برنامه‌ای و نه حتی اصولی. یه حرکتی که آماده مصادره‌ شدنه و قوی‌ترین محرکش هم خشونته. معدود ملت‌هایی بودند که این جنبش‌هاشون توسط آدمای خیرخواه مصادره شد. بیش‌ترشون به جایی رسیدند که وضعیت ابتدای جنبش (که باعث شروع نارضایتی بود) براشون تبدیل به آرزو شد. به جز اینکه یه ندای ذهنی هم توی مغزشون شروع به زمزمه کرد که «هیچ چیز دیگه بهتر نمی‌شه. همیشه قراره بدتر اینی که هست باشه».

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. فکر می کنم این کشور هم با آنچه که از طرفداران چند نماینده پوپولیست شاهد هستیم دیر و زود شاهد حرکات تندی باشیم. این بی مغزی که رخ خواهد داد می ترسم کار را به جایی بکشاند که وحشتناک باشد. دمل همه ی نفرت ها و کینه ها یکباره سر باز کند.

      حذف

ارسال یک نظر