یک پیاده رویِ سرشار از هذیان

 




دیروز مسافتی طولانی را در شهر پیاده روی کردم. پیاده روی در یکی از طولانی ترین خیابان های جهان. این که می گویم جهان، خیلی دهان پرکن است. ولی شما این را بگذارید به حساب بقیه گنده گوزی های ما ایرانی ها که خیال می کنیم توی همه چیز اولیم و بهترین ها برای ماست.

خیابان ولیعصر که از میدان راه آهن در جنوب شهر آغاز می شود، با گذر از مناطق مختلف به میدان تجریش در شمال شهر منتهی می شود. مسافتی در حدود هیجده کیلومتر با ساختمان ها و پاساژها و وزارتخانه ها و اداره ها و خانه ها و سازه های مختلف که به نظرم هیچکدام چشم نواز نیستند و هر کدام به شکل زشتی شبیه به دیگری است.

مدتها بود که دلم می خواست این کار را انجام بدهم. و عکاسی انگیزه ای مضاعف شد تا این پیاده روی طولانی را انجام بدهم. در همه ی مسیر چشمم به آدم ها و سازه های پیرامونم بود تا به تصویرشان بکشم. کادربندی و قاب کردن آدم ها و دوربین را مستقیم به سمت آن ها گرفتن دشوار بود و سعی داشتم با ایجاد کمترین حساسیت از سوژه عکاسی کنم. اما سازه ها و ساختمان ها هم بسیاری مواقع اشکال ایجاد می کردند. در بسیاری نقاط ساختمان وزارتخانه ها و ادارات دولتی سر به آسمان کشیده بودند که یا به شکل آشکاری تابلوی عکاسی ممنوع داشتند و یا از اسم آن نهاد و سازمان بوی خطر به مشام می رسید و مجبور بودم احتیاط کنم.

روز به نسبت گرمی بود. از پیاده روی شرقی خیابان که قبل از ظهر سایه بود حرکت می کردم. تعداد کمی از فروشگاه ها باز بودند. هر چه جلوتر می رفتم کسبه ی بیشتری کرکره ها را بالا می کشیدند. قدم می زدم و چشم می گرداندم. ابتدا لنز نرمان پنجاه میلیمتری روی دوربینم نصب بود و می خواستم از مردان و زنانی که در مسیرم قرار می گیرند عکس پرتره بگیرم. اما گرفتن دوربین به صورت مستقیم به سمت افراد، چالش برانگیز بود. برای همین بسیاری مواقع تردید می کردم. و همین باعث شد که بعد از مدتی لنز تله 135-18 میلیمتری را روی دوربین نصب کنم.

در همان آغاز پیاده روی برنامه ای که روی گوشی ام نصب بود را فعال کردم که زمان و مقدار گام ها و طول مسافت طی شده را محاسبه می کرد. این هم یکی از دلخوشی های کسی است که مسافتی را طی می کند و دوست دارد مقدار توانایی اش را بسنجد. بخصوص که این اولین اقدامم برای یک پیاده روی طولانی بود. مسافتی بسیار طولانی در دل شهر. وگرنه سال ها پیش مسافت های دو و دو و نیم روزه را با گروه کوهنوردی طی کرده بودم. و الان با وقفه ای بیست ساله دوباره دلم می خواست که کارهای بزرگ انجام بدهم و توانایی ام را محک بزنم. و دراین حال نگران بودم که درد کمر و پای چپم مرا دچار مشکل کند. روز خوبی بود و احساس خوبی داشتم.

کرونا هنوز مهمان مان بود و ماسک پارچه ای روی صورتم و دم و بازدم را مشکل می کرد. هیچ وقت فکر نمی کردیم روزی ویروسی چنین ناپیدا دمار از روزگارمان درآورد و خانه نشین مان کرده و عده زیادی را روانه بیمارستان کند و تعدادی را هم به سینه قبرستان بفرستد. برای همین مجبور بودم تنفس سخت با ماسک را تحمل کنم. هر جا که می دیدم خالی از جمعیت و خلوت است ماسکم را پایین می کشیدم و هوای بهاری پایتخت را در ریه هایم پر می کردم. تهران، این روزهای بدون دود و غبارش خوب است. با آسمان آبی رنگش خوش است وگرنه یک شهر خاکستری و آسمان سربی به پشیزی نمی ارزد.

عکاسی و علاقه ام به این رشته برمی گردد به دوران نوجوانی که برای ثبت خاطرات با بچه محل ها تلاش می کردیم روزهایی را در موج شکن غازیان و بلوار و چند جای دیگر قاب کنیم و به یادگار نگه داریم. یادم می آید اولین بار اسماعل یک دوربین صد و ده آگفا آورد و با اشتیاق برایش نگاتیو خریدیم و عکس گرفتیم. این اتفاق چند بار تکرار شد. و هر بار تعدادی از نگاتیوها به دلیل ناآشنایی ما با دوربین و عکاسی از بین می رفت. و یا با نور شدید می سوخت. هنوز آن عکس ها را دارم. شاید پانزده شانزده ساله بودیم. من، اسماعیل و خدابیامرز افشار. ساعت های زیادی از روز را در ماهیگیری و شنا در موج شکن و بلوار و فوتبال در زمین ایرسوتر می گذراندیم. روزهایی که فقط با چند عکس ثبت شده و باقی مانده است.

بعدها علاقه ام به این رشته با اینکه دوربین عکاسی نداشتم مرا کشاند به یک دوره آموزشی در انجمن سینمای جوان. دوره خوبی بود که در آن نحوه ی عکاسی و ظهور و چاپ عکس را در لابراتوار فرا گرفتیم. برای کارهای عملی دوربین زِنیت روسی دختر دایی را گرفتم. یک کارگاه هم در فضای باز به صورت اردو به منطقه تالش رفتیم که هیچ عکسی از آن ندارم. قرار بود دوستانی که دوربین داشتند و عکاسی کرده اند عکسی از آن اردو به دست ما برسانند که من نتوانستم به عکس ها دسترسی پیدا کنم. یادم می آید همه شرکت کننده ها دوربین داشتند و من دست خالی بودم. و اگر درست یادم مانده باشد فقط یکی دو جلسه ی آخر توانستم دوربین قرض بگیرم و پس از آن تا سال نود و هشت بدون دوربین ماندم.

گوشی همراه اندرویدی که دوربین مناسبی داشته باشد هم خیلی دیر به دستم رسید. و آن هم از لطف خواهر جان بود که یک گوشی سونی کارکرده به من داد و توانستم عکس هایی را که در کوچه و خیابان می گرفتم در اینستاگرام بگذارم. و آن هم به بهانه ی سفر به استانبول بود. و قصه ی مهاجرتی که به سرانجام نرسید. و افسردگی شکست های پی در پی باعث شد که خودم را با عکاسی آرام کنم. کوچه گردی هایم بیشتر شد. خیابانگردی و دوچرخه سواری و سرگشتگی و قاب کردن های در و دیوار و آدم های شهر. و دوباره کِرم عکاسی به جانم افتاد و این شد که دست و پا زدم تا وسایل اولیه را تهیه کنم و عکاسی را حرفه ای تر شروع کنم. شروعی که هنوز ادامه دارد و مرا با اشتیاق به سمت سویی که دوست دارم می کشاند.

نظرات

  1. اینکه ادم در سختی ها به کمک هنر بتونه خودش رو تسکین بده، یک هنر بزرگ محسوب میشه. چرا که خیلی هامون با کوچکترین ناملایمت زندگی یا به دامن مخدرات پناه می بریم یا قطع زندگی می کنیم!! من بابت این هنر و قدرت درونی تون، به شما تبریک میگم!☺️👏👏👏👏 باعث افتخارید💐

    پاسخحذف

ارسال یک نظر