دختری که از کنارم گذشت و ذوب شد

 



یک صبح دیگر آغاز شد. این روزها وقتی از خانه بیرون می زنم هوا روشن تر از روزهای قبل است. به قول معروف روزها بلند تر می شود و تشخیص آدم هایی که روبرو می آیند آسان تر می شود. فردی که امروز دیدنش برایم عجیب بود دختری جوان بود که مانتو و شلوار گشادی تن اش بود و کوله ای به دوش داشت. دیدن دختری در تاریک روشنای پنج صبح در حالیکه در خیابان فرعی پرسه می زد سوال هایی در ذهنم ایجاد کرد. ابتدا یک حس ترحم از اینکه نکند این دختر فراری باشد وجودم را فرا گرفت. بعد به بی پناهی اش فکر کردم. پیش خودم گفتم شاید اعتیاد داشته باشد؟ شاید در پارتی شبانه ای بوده و از آن جا بیرون آمده . شاید چند مرد از او سوءاستفاده ی جنسی کرده و رهایش کرده باشند؟ این روزها دخترها هم به اعتیاد گرایش زیادی پیدا کرده اند. بارها در پارک نزدیک خانه دیده ام که سیگار و سیگاری می کشیده اند.

  چهره اش را ندیده بودم. فقط گوشه ی چشمی گذرش را زیر نظر داشتم. هوا آنقدر روشن نبود که سن و سالش را تشخیص بدهم. اصلا یک جورهایی می ترسیدم به آدم های مرموزی که این مواقع می دیدم بطور مستقیم نگاه کنم. نمی دانم چرا پیش از این نوشتم، دختر جوان ؟ شاید به خاطر نوع پوشش و راه رفتنش. اما من چطور اینهمه را در یک لحظه تشخیص داده بودم. عجیب است. امکان دارد قسمتی از این ماجرا ساخته ذهنم باشد.

  از اینکه یک دختر خانه و خانواده را رها کندو در شهری غریب یکه و تنها زندگی کند برایم ترس آور است. هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم که همه چیز را رها کنم و تنها به شهر دیگری پناه ببرم. اگر هم اقدام به مهاجرت از شهرم کرده ام در شهر مقصد کس و کاری و سرپناهی داشته ام که در آن زندگی کنم. خیلی دلهره آور است وارد شهری بشوی که در آن نه خانه ای داشته باشی و نه کاری . همه چیز را از صفر شروع کنی . با اندک پولی که با خود داری و یا حتی آن را هم نداری، باید در شهری با ساختمان های سیمانی که گرگ های انسان نما در آن فراوانند گلیم خود را از آب بیرون بکشی و زندگی کنی .

  این روزها افراد زیادی از آزارهای جنسی که برای شان رخ داده پرده بر می دارند. من حتی در اطرافم اتفاق هایی از این دست که برای همکاران مان افتاده، خبر دارم. تجاوزهای جنسی که موجب اخراج از محل کار شده است. و متاسفانه در وهله ی اول فردی که به او تجاوز شده تنبیه شده است. دوباره دختری که در تاریکی از کنارم گذشت را به یاد می آورم. می خواه تصور کنم مقصدش کجا بوده است. در آن ساعت به کجا می رفت ؟ آیا باکسی قرار داشت ؟ یا وقت می گذراند تا هوا روشن تر شود و به پارکی که در آن اطراف می شناخت رفته و روزش را بگذراند؟ آیا سیگار می کشید؟ معتاد بود؟ تهرانی بود یا شهرستانی ؟ پدر و مادر و خانواده ای داشت ؟ ... هیچکدام را نمی دانستم و باید حدس می زدم. ولی چطور؟ کاش سرنخی داشتم .

امروز ویدیویی در صفحه ی اینستاگرامی عمو پرویز دیدم. ناراحت کننده بود. او با اکیپی به محل تخلیه زباله در منطقه حاشیه پایتخت رفته بود. تعداد زیادی کارتن خواب و زباله گرد در آنجا زندگی می کردند. در ابتدا زن جوانی مقابل دوربین بود که آرایش غلیظی داشت. با لباس اسپرت پسرانه و موی رنگ کرده و کلاه بیسبال به سر . عمو پرویز سوال هایی از او کرد و زن جوابش را داد. تیک های عصبی داشت. صورتش لاغر و تکیده بود. عمو پرویز پرسید: « مواد مصرف می کنی ؟ » زن جواب داد: « آره» پرویز دوباره پرسید: « چی مصرف می کنی ؟ » جواب داد: « دوا ... » زن سرش پایین بود و انگار اکراه داشت ادامه بدهد. عمو پرویز برایش آرزوی رهایی از اعتیاد و سلامتی کرد و در تاریکی به سمت دیگر رفت.

  روزگار سختی شده است. تعداد زباله گردها و کارتن خواب ها نسبت به گذشته بیشتر شده است. فشار اقتصادی شیرازه ی خانواده ها را از هم پاشیده است. و ما که سرپا هستیم مدام دور باطل می زنیم.

  عمو پرویز در میان تاریکی با عده ای دیگر همراه است و بسته های مواد غذایی بین کارتن خواب ها توزیع می کند. در میان شان زن و مرد از هر گروه سنی پیدا می شود. محیط تاریک است و هرجا اندک نوری است پر از زباله است.

  فقر همیشه و در هر جامعه ای یافت می شده است. اما در کشوری که ادعای حکومت دینی دارد و برخاسته از نیروی مستضعفین بوده اینگونه به قهقرا رفتن و هر روز بر تعداد افراد ضعیف و کم درآمد اضافه شدن نوبر است.

  آن دختر به کدام سو می رفت؟ مقصدش کجا بود؟ آیا کسی می توانست سرانجام او را حدس بزند؟ خانه ای داشت ؟ کسی منتظرش بود؟ آیا کسی را دوست داشت؟ کسی او را دوست داشت ؟ چرا این موقع از صبح در خیابان بود؟ چرا کسی همراهش نبود؟ این سوال ها با من همراه است . تنهایی او مرا می ترساند. تنهایی چیز خوبی نیست .

  قدم هایم را تند می کنم. باید بگریزم. کابوسی هولناک در برابر دیدگانم است. دختری در تنهایی رو به مسیری تاریک راه می پیماید. در تاریکی گم می شود و نوری نیست تا او را دوباره ببینم. برمی گردم به مسیری که رفته است چشم می دوزم. نه شبهی پیداست و نه ردی . دوباره کابوس در مقابل دیدگانم شکل می گیرد. نمی توانم بفهمم من در تاریکی و سیاهی گم شده ام یا اوست که در سیاهی آمیخته و فرو رفته است.

  گام هایم را تند می کنم که به ایستگاه اتوبوس برسم. دوباره آن زن پیدا می شود و از کنارم عبور می کند. از نگاه کردن مستقیم به چهره اش هراس دارم. نمی توانم سن اش را حدس بزنم. فقط کوله ای همچون نوجوان های دبیرستانی به پشت دارد. گمان می کنم شاگردی باشد که از مدرسه فرار کرده باشد. اما به یاد می آورم که شیوع کرونا مدارس را تعطیل کرده است. در مغزم آشوبی به پا شده است. خدایا این چه حدس و گمان هایی است که بر سرم آوار شده است؟ آن زن رفته است. آن دخترک در تاریکی ذوب و ناپدید شده است. من به انتظار می ایستم . من منتظر ایستاده ام . تا ساعتی دیگر یک روز کاری جدید شروع خواهد شد ... انتظار ... انتظار ... چشم انتظاری .  


 

نظرات

  1. ناهنجاری های این جامعه ته ندارند! هر زمان از روز و شب که چشم باز می کنی، صحنه هایی می بینی که روح و ذهن و جانت را چنگ می اندازند... یک عده ای که می توانند کاری کنند، بی تفاوت از کنار این حجم زخم و درد می گذرند، آنهایی که کاری می کنند، چندان توانی ندارند و عده ای هم مثل من نه می توانم و نه می دانم که چه باید کرد؟!!... تنها می مانیم با زخم هایی که از یاد نمی روند و کاری از دستمان برنمی آید جز گفتن و گفتن و گفتن شان...

    پاسخحذف

ارسال یک نظر