امروز ظهر زنگ در به صدا درآمد و جانی گفت: بدو برو پایین . پستچی اومده !
سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین. پستچی محل که با موتور می آمد آدم دلچسبی نبود. یکبار بسته ام را بابت اینکه به شماره ی ورودی آپارتمان اشاره نکرده بودم نکرده بودم برگشت زده بود. و خیلی باعث دردسرم شد .
روی بسته را خواندم . قبل از آن پستچی اشار کرد: « فکر کنم کتابه !»
جانی برام عیدی خریده بود. بهترین هدیه ای که همیشه خوشحالم می کند کتاب است. در حالیه نام و نشان فرستنده را می خواندم رسید را امضا کردم و برگشتم بالا .
جانی پیشاپیش عید را تبریک گفت و من هم بابت هدیه بوسیدمش . قبل از اینکه بسته را باز کنم آن را از دستم گرفت و با مایع ضد عفونی کرد . بسته را باز کردم. کتابی بود از تادئوش کونویتسکی به اسم محشر صغری با ترجمه ی فروغ پوریاوری و نشر ثالث . کتابی که مدتی پیش در لیست خریدهایم بود.
اینگونه شد که اولین عیدی ام را که دلچسب بود از جانی گرفتم . امیدوارم هدیه ای را که من برای اوسفارش داده ام به سلامت از راه برسد.
نظرات
ارسال یک نظر