صبح زود بیدار شدم. از پنجره نگاهی به بیرون
انداختم. از بادی که می وزید هوا پاک و پاکیزه است. خورشید که آرام آرام از شرق سر
می کشد چشم انداز شهر و کوه های بالا سر آن را رنگ نارنجی پاشیده است. هوای بسیار
وسوسه انگیزی است.
دیشب جانی از اصرار من برای خارج شدن از خانه و
تهرانگردی و یا برنامه کوهنوردی سبک ناراحت شد. خیلی خیلی ناراحت شد. بعد متوجه
شدم که چون آمادگی بدنی اش پایین آمده برای همین احساس بدی دارد و فکر می کند در
برنامه ها به لحاظ بدنی کم می آورد و مزاحم من می شود. و قسمت دیگری از ناراحتی اش
بابت رعایت نکردن پروتکل های بهداشتی و در نهایت ملاحظات اقتصادی و جیب مبارک مان
بود.
هشتمین روز از فروردین است و به همین راحتی
تعطیلات در حال اتمام است . در نهایت احتیاط و آرامی کتری را پر از آب می کنم و
روی اجاق می گذارم. چند تکه نان از فریزر بیرون می آورم و می آیم پشت میز می
نشینم. جانی هنوز خواب است .
پشت پنجره باد است و صدای گنجشک هایی که سر و
کله شان پیدا شده است . کتری هم با سر و صدایش حرف از جوشیدن می زند. چای دم می
کنم. و باز برمی گردم برای نوشتن . نوشتن و نوشتن. جانی بیدار شده است . تا چند
دقیقه دیگر سفره ی صبحانه را پهن می کنم . صبحانه خوردن کنار جانی کیف می دهد.
وقتی تعطیلات تمام شود کمتر فرصت داریم با هم صبحانه بخوریم .
نظرات
ارسال یک نظر